توسکا داستان جالب و متفاوت از هما پور اصفهانی... قسمتی از داستان: به ساعتم نگاه کردم و غر زدم ... - اه ... چهار ساعته اینجا علاف شدیم ... طناز ... خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون ... مردم از گشنگی ... از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم ... طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت: - ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره ... یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو ... نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم ... موهای حنایی رنگ داش ...