داستانی بسیار زیبا در قالب 5 صفحه فایل WORD و قابل ویرایش که در مورد داستان بعد از ظهر آخرین روز مرخصی اش بود میباشد خلاصه متن : بعد از ظهر آخرین روز مرخصی اش بود.روز قبل باران آمده بود وحالا گله گله ابر های پر حجم پنبه مانند در آسمان با زمین بازی سایه روشن داشتند. با خود گفت:ممکنه بارون بیاد؟برم ماهیگیری یا نه؟بمونم چکار کنم؟می رم هر وقت بارون اومد بر می گردم.نمی خواست بعد از ظهر را کاری نکرده باشد. یک لحظه به باغ چای فکر کرد حوصله اش را نداشت .غمی به دلش ...