بلوز سفید تمیزوقشنگی با یک دامن سرخ تنش بود.جلوی آینه ایستاده بود وبا وسواس موهایش را شانه می کرد.گفتم ː<مزاحم شدم.جایی می خوای بری…؟ گفت ːجایی که نه اما…حرفش را نصفه گذاشت.موهایش را بافت و پشت سرش انداخت. همین طور که با من حرف می زد صورتش را آرایش کرد.ملیح و زیبا شده بود.کم کم نگران شدم, نکند مهمان دارد و من بی موقع مزاحمش شده ام.بین رفتن و ماندن مردد بودم که بوی عطر خوشی فضا را پر کرد.یادته!این عطررو خودت برای تولدم خریدی… وقتی حسابی مرتب و خوش بو شد.آمدوکنا ...