حوض سلطون نویسنده: محسن مخملباف بخشی از کتاب:چادر را به سر کشیدم، حسین را بغل کردم و زدم به کوچه. افتخارسادات داشت انگور سوا می rlm;کرد. راه را باز کرد بروم تو. گفتم: laquo;نه شما بفرمائین. من حالا کار دارم. raquo;هر چه فکرش را کردم، خوبیت نداشت جلوی اون بگم. خود قنبر هم داشت چرتکه ...