ldquo;مرد بلوچ rdquo; خورشید را می شناخت hellip; خورشید را که در نیمروز, چون کوره ای گداخته, می سوخت و اشعۀ آن, چون سرب مذاب بر پیکر او می ریخت. او سر بلند کرد و آن را نگریست, آن را که بر سینۀ بی کران آسمان میخ کوب کرد و چون سایر نیمروزها, داغ و پر حرارت hellip; ldquo;مرد بلوچ rdquo; لبخندش را ...