روزگاری جوانی هوشمند می zwnj;زیست که می خواست ثروتمند شود. او به ستاره بخت خود اعتقاد نداشت. آکنده از نومیدهای دیگر دست و دلش به کار نمی zwnj;رفت.در این فکر و رؤیا بود که به کارجدیدی دست بزند و تنگناهای مالی zwnj;اش را یکباره و برای همیشه از بین ببرد. او می zwnj;خواست نویسنده شود تا ...